آنان چفیه داشتند
آنان چفیـــه داشتند...
من چـــــــــادر دارم...
آنان چفیـــــــــــه می بستند تا علی وار بجنگند...
من چـــــــــــادر می پوشم تا زهرایی زندگی کنم...
آنان چفیـــــــه را خیس می کردند تا نَفَس هایشان آلوده ی شیمیایی نشود...
من چـــــــــــادر می پوشم تا از نَفس های آلوده دور بمانم...
آنان موقع نماز شب با چفیــــــــــــه صورت خود را می پوشاندند تا شناسایی نشوند...
من چـــــــــــــــادر می پوشم تا از نگاه های حرام پوشیده باشم...
آنان چفیــــــــــه را سجاده می کردند وبه خدا می رسیدند ...
من با چـــــــــــــادرم نماز می خوانم تا به خدا برسم...
آنان با چفیــــــــــــه زخم هایشان را می بستند ...
من وقتی چـــــــــــتادری می بینم یاد زخم پهلوی مادرم می افتم...
آنان با چفیـــــــــــــه گریه های خود را می پوشاندند...
من در مجلس روضه با چـــــــــادر صورتم را می پوشانم واشک هایم را به چــادرم هدیه می دهم...
آنان با چفیــــــــــــه زندگی می کردند...
من هم بدون چــــــــــادرم نمی توانم زندگی کنم...
آنان سرخــــــــــی خونشان را به سیاهی چــــــــادرم امانت داده اند...
من چــــــادرسیاهم را محکم می پوشم تا امانتدار خوبی برای آنان باشم.
